نویسنده: ذکی آذربان
چند سال پیش بود که برای اولین بار در شبکههای اجتماعی عکسهایی جنجالی دیدم که دستبهدست میشد و عدهای حامیانه و عدهای خصمانه راجع به آنها بحث میکردند و در همین عکسها بود که برای نخستین بار در طول عمرم و در میان کتابهای فلسفیای که خوانده بودم، عنوان «بزرگترین فیلسوف جهان» را دیدم. از آنجایی که سن و تجربهای نداشتم و چند کتاب فلسفهای که خوانده بودم نیزبه من آموخته بود که پیشداوری نکنم، مبنا را بر این گذاشتم که بههرحال این بابا هم حرفی دارد، باید شنیده شود و بعد موردقضاوت قرار گیرد. در طول زمان برای من مشخص شد که اصلاً این صفات متعالی «-ترین» چندان جایگاهی در فلسفه ندارند و من آموختم که هرجا این صفات را دیدم مشکوک شوم.
حالا که گهگاه در رسانههای افغانستان نام صدیق افغان و اظهارات جنجالآمیز او را میبینم، غمی عمیق مرا فرا میگیرد؛ نه از این جهت که با او موافق باشم یا مخالف، نه به خاطر این که از او بدم بیاید یا دلیل دیگری که اتفاقاً حسی که من نسبت به افرادی اینچنینی دارم، بیشتر ترحم است تا تنفر و همین حالا که این مطلب را مینویسم عذاب وجدان مرا فرا گرفته که تو را چه به این موجود بدبخت؛ بگذار با توجهی که نسبت به خودش جلب میکند خوش باشد و ارضاء شود. نه، هیچکدام اینها دلیل سرخوردگی من نیست بلکه دلیل سرخوردگی من همین ضرورت نوشتن راجع به «صدیق افغان»ها است. ضرورت توضیح و روشنسازی این نکتۀ بدیهی که این موجودات بیشتر قابلترحم اند تا قابلاعتنا. ضرورت بحث راجع به این که حکیم تورسنها، رمضان بشردوستها و امثالهم جدی نیستند و طنزی اند که در هر نقطه و در هر زمینی میرویند. یکی در سیاست، یکی در اقتصاد، یکی در شعر و این یکی هم در فلسفه. این حقیقتاً برای اهل فلسفه و نظر بسیار غمانگیز است که از میدان گفتوگویش پرت باشد. من مطلبی که ماهها راجع به آن تحقیق کرده ام را بعد از ساعتها و روزها تفحص و غور در وبسایتی، نشریهای یا صفحهای اجتماعی به اشتراک میگذارم اما فلان شاگرد پنچریمینی میآید و من را به چالش میکشد و من میمانم و غم مواجهه با انبوهی از این طیف مخاطبانم که مرا اشتباهی گرفته اند و به نحوی از انحاء مجبورم تا واکنش نشان بدهم، چون بههرحال تعداد این قماش در جامعۀ ما کم نیست.
فوکو میگفت به رغم تمام اختلافات موجود میان دو طرف گفتمان، یک پیشفرض مشترک و قبولشده نزد هر دو طرف آن گفتمان وجود دارد و آن اهمیت موضوع گفتمان نزد طرفین است. در این کشور نهتنها این مسأله صادق نیست که اساساً پیشفرضها و طرفهای گفتمان و همهچیز آنقدر درهموبرهم است که تنها نتیجهای که از هر گفتمانی عاید میشود، اتلاف وقت و انرژی است و مایۀ تأسف که فکری هم به حال این موضوع نمیشود. بسیاری از نخبهگان هم شأن خود را کمتر از آن میدانند که به افرادی اینچنین بپردازند و بیشتر با طنز و تمسخر با آنها مواجه شده که خود به کمیکترشدن بیشتر فضا میانجامد، غافل از این که در درازمدت میدان به دست همین افراد ساده و خوشباور افتاده و حقیقتاً مجال تفکر را از جامعه میربایند.
درست است که از نظر خود من هم موضوع افرادی چون صدیق افغان و ادعای مضحکش مبنی بر بزرگترین-فیلسوف-جهانبودن بیشتر به طنز میماند تا به تفکر اما در کشورهای عقبماندهای چون افغانستان باید توجه داشت که باید همین علفهای هرز تفکر را زدود تا میدانی صاف و فراخ برای هرنوع گفتمانی ایجاد شود. این تنها در بحث فلسفه هم نیست، امروزه در بسیاری از عرصهها، همین صدیق افغانها اند که یکهتاز میدان اند و گوی سبقت را از دیگران ربوده اند. در عرصۀ شعر و ادبیات، در زمینۀ موسیقی و هنر، در عرصۀ خبرنگاری و رسانه، در عرصۀ سیاست و جامعه و خلاصه در همۀ عرصهها این طیف گسترده و بیشمار چون علف هرز میرویند و به هیچ عنوان هم حاضر نیستند پا پس بکشند. برای زمینهسازی هر نوع گفتمانی ابتداء نیاز هست همین کارهای بسیار ابتدایی که به نظر بسیار پست و پوچ میرسند باید انجام گیرند نه خلق تئوریهای کوانتوم و فنومنولوژی کانت تا اگر فردایی شد و عرصه میسرتر گشت، آیندهگان بهتر و بیشتر از ما بتوانند کاری درخور انجام دهند یا هم که اگر بخت یار بود، خود ما بتوانیم ثمر مشقات بهظاهرپوچ خود را بچینیم و کار درخور هم انجام دهیم.