نویسنده: شیرین آذربان
ابله، از جملۀ بهترین آثار خلق شدۀ فئودور میخایلوویچ داستایوفسکی به شمار میرود که در سال ۱۸۶۹ برای اولین بار به زبان روسی به چاپ رسید. میشکین لیو نیکولایویچ (پرنس میشکین) شخصیت اصلی و قهرمان رمان است که بیماری صرع دارد و پس از مدتی طولانی از سوئیس که برای معالجۀ این بیماری به آنجا رفته بود به سن پترزبورگ بازمیگردد. در مسیر بازگشتن به سن پترزبورگ، در قطار با مرد جوانی به نام راگوژین همسفر میشود که از لحاظ شخصیتی در تضاد با او قرار دارد. در مسیر رسیدن به سن پترزبورگ راگوژین با پرنس میشکین از عشقی آتشین نسبت به ناستاسیافیلیپونا، زنی زیبا و اغواگر حرف میزند. ناستاسیا فیلیپونا نسبت به مردان بهویژه مردان پولداری که بهخاطر این ویژگی بهخود مینازند حس تنفر عمیقی دارد. پس از رسیدن به سن پترزبورگ، پرنس میشکین و راگوژین از یکدیگر جدا میشوند و داستان بدینگونه آغاز میشود. پرنس برای آغاز زندگی جدید و پاگذاشتن به مرحلۀ جدید زندگی خویش نیاز به حمایت دارد، پس به دیدار ژنرال یپانچین (ایوان فئودورویچ) که یکی از خویشاوندانش و همسر الیزابت پراکوفیونا است میرود. پرنس میشکین برای الیزابت پراکوفیونا زمانیکه بیمار بود و در سوئیس زندگی میکرد نامه نوشته بود. ابله از آن دسته رمانهایی است که بهزمینگذاشتنش برای خواننده سخت است و بسیار دلچسب، جالبتر اینکه هرچه به مطالعۀ ابله ادامه میدهیم به ابعاد مختلف شخصیتهای متفاوت رمان پی میبریم. واقعات این داستان چنان به هم تنیدهشده و گره خورده است که تعجب خواننده را برمیانگیزد، گاهی باعث سرازیر شدن اشک و گاه انسان را به خنده وامیدارد. ابله روایتگر داستان و سبک زندگی شخصیتهای مختلفی است که به ظاهر اشرافی اند و باشکوه زندگی میکنند ولی در باطن زندگی شان پوچ و بی معنی است، آدمهایی که به پول و زیبایی توجه بسیاری نشان میدهند و در محافل پر زرقوبرق شان به شخصیتهای اشرافی و ردهبالای جامعه توجه بیشتری نشان میدهند. پرنس آخرین بازماندۀ یک خاندان اصیل و قدیمی است که از بیماری صرع رنج میبرد و همین حملات پیدرپی صرع باعث شده است تا به نیمچه ابلهی تبدیل شود. راگوژین که در اوایل داستان دوست پرنس است به رقیب عشقی و احساسی وی تبدیل میشود و هردو عاشق ناستاسیافیلیپونا. توتسکی فردی است که سرپرستی ناستاسیا فیلیپونا را بهعهده دارد و ناستاسیا بهپاس مهربانی و لطفی که از توتسکی دیده است معشوقهاش میشود. پرنس برخلاف بقیه افرادی که در داستان حضور دارند، فردی بااخلاق، مهربان و ساده است. کسی را قضاوت نمیکند ولی همواره قضاوت میشود، برای همه لطف و محبت میکند ولی اطرافیانش ابله خطابش میکنند. پرنس سادهدل و بی شیلهپیلۀ ابله با پاگذاشتن به دنیای اشرافی و دمخورشدن با طبقۀ بالای جامعه در معرض جنون قرار میگیرد و داستایوفسکی با مهارت فوقالعادهای به جنبههای مختلف شخصیتهای مختلف داستان پرداخته است. گاه از سفیدی و پاکی روایت میکند، گاه از زشتی و پلیدی و پلشتی. به نظر من ابله تنها یک رمان جذاب نیست، بلکه داستانی است که درس انسانشناسی میدهد و با پرداختن به جنبههای مختلف شخصیتی افراد، آدم را مسخ میکند. دنیای رمان ابله، دنیای پول و ثروت و زیبایی است که در صورت عدم این موارد انسان هیچ شمرده میشود. پرنس میشکین با آن سادگی و مهربانی و صداقتش به محور اصلی و معنوی داستان تبدیل شده است و در برابر طبقهای اشرافی، حریص و رباخوار قرار گرفته که پول را محور اصلی زندگیشان قرار داده اند. شرح اتفاقات روزانۀ زندگی افراد یکی از جمله مواردی است که به جذابیت داستان افزوده است. داستایوفسکی با مهارت خاصی در عین زمان از زبان چند شخصیت داستان به یک موضوع مورد بحث میپردازد و طرز فکر افراد مختلف را به خواننده به نمایش میگذارد. در زندگی واقعی، داستایوفسکی به بیماری صرع مبتلا بود و به جرم فعالیت سیاسی علیه نظام، زندانی و محکوم به اعدام شده بود. در ابله داستایوفسکی ذره ذرۀ آن دردی را که قبل از اجرای حکم و در حین اجرای حکم کشیده و دیده بود را از زبان پرنس میشکین روایت میکند: “وقتی کسی را شکنجه میکنند و با شکنجه میکشند رنج و درد زخمها جسمانی است و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل میکند، بهطوری که تنها عذابی که میکشد از همان زخمها است تا بمیرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحمل ناپذیر است از زخم نیست بلکه در این است که میدانی و به یقین میدانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا در همین آن، روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابداً چون و چرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چون و چرایی ندارد.”
ناستاسیا فیلیپونا زنی زیبا و ثروتمند که با تنفری عمیق نسبت به مردان یا لااقل نسبت به مردانی که در اطرافش هستند زندگی میکند و با واردشدن پرنس میشکین به زندگیاش با سادگی و صداقتی که در وجود پرنس میبیند عاشقاش میشود. راگوژین با عشقی ترسناک و جنونآمیز سر راه زندگی ناستاسیا فیلیپونا قرار میگیرد و با ثروت و پولی که دارد میخواهد ناستاسیا را تصاحب کند اما نه پول و نه جواهراتی که راگوژین برای ناستاسیا میآورد کارساز نمیشود. زندگی اشرافی و تمایل بیشازحد شخصیتهای داستان به اشرافیگری حالوهوای این روزهای جامعۀ مان را نشان میدهد. آدمهای پوچ و بیمغزی که به تنها چیزی که فکر میکنند پول است و جایگاه بلند اجتماعی، انسانهایی که حرص شهرت و پول کور شان کرده است و با لباسهای فاخر در محافل پر زرقوبرق حاضر شده و زیبایی و ثروت شان را به نمایش میگذارند. آگلایا دختر کوچک ژنرال یپانچین است، گانیا پسر جوانی است که قرار بود با ناستاسیا فیلیپونا ازدواج کند اما عاشق آگلایا، دختر رئیساش شده است. پرنس میشکین با واردشدن به خانۀ ژنرال زندگی آگلایا را متحول میسازد و آگلایا عاشق پرنس میشود ولی در عین حال با غرور شیطنتآمیزی همواره پرنس را به تمسخر گرفته و ابله خطاب میکند. پرنس میشکین رفتاری مسیحگونه دارد و هیچگاه اسباب ناراحتی و رنج افراد داستان نمیشود و نمونۀ یک فرد باایمان و پایبند به دین و مذهب است. در طول این داستان به پرنس تهمت میزنند، قضاوتاش میکنند، برایش حکم صادر میکنند و ابلهاش میخوانند ولی آنچه در واقعیت به آن ایمان دارند این است که پرنس یک انسان بااخلاق، سادهدل و باایمان است که هیچگاه دروغ نمیگوید و حتی زمانی که به ثروتی هنگفت رسید در رفتار و سبک زندگیاش تغییری وارد نشد.