image credit: medium.com
نویسنده: بریالی حمیدی
کوری و کرونا
هیچ زمانی رمان کوری، تا این اندازه ذهنم را به خود مشغول ننموده بود، که در این اواخر، مخصوصاً با پدیدآمدن بیماری واگیردار کووید نوزده، یا همان موجودات ذرهبینی که جهان را به چالش کشانده است، با آن درگیر شده ام. شباهتهای بسیار زیاد و قابل تأملی فی مابین کوری، رمان رئالیسم جادویی ساراماگو و واقعیتهای عینی روز جوامع جهانی به چندین لحاظ قابل مشاهده است.
گرچه در سالهای ۸۴ بود که با این اثر بس ارزشمند نویسندهی آمریکای لاتین آشنا شدم؛ ولی در آن دوران آن را رمانی با تخیل جادویی و منحصر به دنیای هنر، بیش نیافتم که مصداق عینی آن محال به نظر میرسید؛ اما روزبهروز شگفتیهای این رمان در سراپردهی زندگی برایم بیشتر و بیشتر ظاهر میشد و من را بیشتر شیفتهی خود میساخت. نه شیفتهی فضای رقتبار، بل شیفتهی تخیل خارقالعادهی نویسنده در بهوجودآوردن و شکلدهی رمان و همچنان شیفتهی واقعیتها و رازهای نهفتهی آن، که بیگمان هر خواننده را مجذوب خود میسازد. ساراماگو همزمان شخصیتها و شهر ساخته و پرداختهی ذهنش را از دو منظر کوری و بینایی در معرض دید قرار میدهد و بسیار زیرکانه دو جریان زندگی انسان را با دو رویکرد و دو منظر تجزیه و تحلیل میکند؛ طوری که با تمامشدن رمان کوری، شخصیتها و شهر بدون نام یک بار دیگر از رمان بینایی سربهدر میکنند و یک بار دیگر آشوبها بیداد میکنند، با این تفاوت که اینبار آشوبگران کور نیستند ولی هیچ تفاوتی نیز با کورها ندارند.
درونمایه، هستهی مرکزی، صحنههای هیجانانگیز، فضاسازی، عملکرد شخصیتها و کاراکترهای داستان و همخوانی تک تک اجزاء و عناصر با یکدیگر و ارتباط آنها با کل داستان، بافت منطقیای که در عملکرد کاراکترها توأم با جوّ و تِم داستان وجود دارد و اینکه تا چه اندازه خواننده با نگاه به تکتک رویدادها راضی به نظر میرسد؛ بماند به جای خود، که زبان نویسنده با وجود اینکه از پرتقالی به انگلیسی و از انگیسی به فارسی برگردان شده، با آنهم توانسته صلابت و پایداری و زیبایی جملاتاش را به درستی حفظ کند، تا جایی که خواننده بدون شک پی به استادی نویسندهاش میبرد.
کوری
ما میدانیم که نفس کوری در ذات خود مطلوب نیست، چه این کوری واقعیت عینی باشد، چه در روایتهای اساطیر گذشتهگان مانند اساطیر یونان باستان، یا شهنامهی فردوسی که رستم با پرتاب تیری به چشم اسفندیار او را کور نموده و راهی قلمرو ناهشیاری و جهان مردگان میکند، چه در ابعاد زندگی واقعی خودمان و سندهای تاریخی که در دست است؛ مثلاً در تاریخ افغانستان بودند کسانی که برای بقاء قدرت و کوتاهنمودن دست دشمنان خویش از قدرت، کوشش میکردند حریف را به لحاظ فیزیکی کور نمایند چنانچه کور نیز کردند. نمونههای بسیار زیادی از ایندست وجود دارد که تاریخ بر همهی آنها گواه است. خلاصه این که کوری چه در تاریخ چه در اساطیر گذشتهگان باشد یا هم در زندگی واقعی، یکی از بدترین انواع مجازات به شمار میرفته و میرود و کورکردن دیگران در واقع به معنی قطعکردن ارتباط او با جهان خارج و ناتوانساختن از در درک و شعور و محیط اطرافش. کوری سختترین مجازات برای نوع بشر به حساب میآید، چه انسان توسط کسی کور شود و چه فینفسه کور به دنیا بیاید. گرچه کوری نوع دوم بنا به تعبیری تحملپذیرتر است نسبت به کوری نوع اول و اما در حکایات صوفیه، کوری استعاره از خاموشی وجدان و تیرگی قلب است که مانع از تابیدن نور حق بر دل سالک میشود. حال ساراماگو میآید شهر یا کشوری را به تصویر میکشد که تمام مردم آن محتوم به کوری اند، با این تفاوت که اینها را کسی کور نساخته بلکه خودشان بر اثر یک عامل ناشناخته کور میشوند؛ طوری که با کورشدن یک فرد به شکل غیرعادی، سایر افراد جامعه نیز کور میشوند. مانند بیماری مسری که از یک فرد به فرد دیگری سرایت میکند تا اینکه کوری، تمام شهر را درمینوردد و همه را کور میکند.
واقعاً چه رازی در پس این پرده بوده است که نویسنده را مجبور به خلق چنین شهر و مردمی کرده است؟ چه چیزی در زوایای پیچیدهی ذهن کنجکاوش وجود داشته که او را وادار ساخته تا این اثر را خلق کند؟ چهگونه توانسته اینهمه رنج و فلاکت را برای انسانها رقم بزند؟ مجازات دیگری را نمیتوانست جایگزین کوری نماید؟ از همه مهمتر چهگونه توانسته شهری را اینچنینی خلق کند و تمام پیامدهای آن را بسیار دقیق محاسبه و مدیریت کند؟
نویسنده واقعاً در این زمینه کم نمیآورد و جای هیچگونه تردیدی را نیز باقی نمیگذارد. در رمان، تمامی مردم محتوم به کوری اند، نه یک قشر یا گروه خاص جامعه که منوط و مربوط به گروه اجتماعی سیاسی و یا سایر مسائل خاص جامعه باشد.این رویکرد و این دید، داستان را تأویلپذیرتر و انعطافپذیرتر میسازد. علیالخصوص که داستان در یک سرزمین ناشناختهای اتفاق میافتد که افراد آن بدون نام اند و هیچ یک از آنها اسمی ندارند. حتی قهرمان اصلی داستان که خانم دکتر باشد نیز نام ندارد. خواننده فقط از روی صفت، هویت آنها را میشناسد و از این بابت که شخصیتها دارای نام نیستند، به هیچ مشکلی نیز روبهرو نمیشود بلکه بسیار بهراحتی وارد فضا و جوَ داستان شده و اصلاً مجالی برای این پیدا نمیکند که چرا شخصیتهای داستان نام ندارند و ضرورتی نیز پیش نمیآید. تازه خیلی طبیعی جلوه میکند.
شخصیتهای داستان
شخصیتهای محوری داستان عبارت اند از: مردی که اول کور شد، دکتر، همسر دکتر، همسر مردی که اول کور شد، زنی که عینک دودی به چشم داشت، پیر مردی که چشمبند سیاه داشت، دزد اتومبیل، پسرک لوچ، نخستوزیر، وزیرصحت، سگ اشکی و… گرچه درمورد بینامبودن شخصیتهای داستان اظهار نظرهای زیادی صورت گرفته؛ از قبیل این که کورها به نام نیاز ندارند یا اسم اهمیت ندارد چرا که در آن جهان افراد بر مبنی چیز دیگری شناخته میشوند. در کنار تمام اینها که همه معقول و مطلوب به نظر میرسد، باور من این است که بینامبودن شخصیتها و مشخصنبودن زمان و مکان در این داستان حاکی از آن است که این قصهی حیرتانگیز و بکر در همه جای تاریخ بشر میتواند مصداق پیدا کند و در واقعیت امر، یکی از شاخصههای بزرگ این نویسندهی چیرهدست در این داستان به حساب میآید.
داستان
داستان در عین حال که کاملاً خیالی است، به نظر میرسد تصویری هولناک از واقعیت امروز بشر است. ساراماگو معتقد است ما انسانها ظرفیت انتقادیمان را برای تجزیه و تحلیل آنچه در جهان اتفاق میافتد از دست داده ایم. نه احساس آشفتهگی داریم، نه از چیزی سرپیچی میکنیم و نه قدرت اعتراض داریم و بحران اخلاقی همان چیزی است که گریبانگیر بشر میشود. آیا این تصویر امروزین مردم ما نیست؟ آیا در طول تاریخ در مقابل حکومتهای فاسد و زورگو خاموش نبوده ایم؟ آیا جرأت اخلاقیمان در راستای احقاق حقوق حقهی خویش مساوی به صفر نبوده و نیست؟ کم بودند و همین اکنون کم اند حکومتهایی که ارزشهای مردم این سرزمین را به خاک یکسان کردند؟ چه کسی میتواند، در این سرزمین ادعای بینایی کند؟ ما به عنوان رعیت آیا حقوق یکدیگر را پایمال نکردیم و نمیکنیم؟ لجامگسیختهگی در جامعه کم است؟ از چراغ سرخ یا قرمز خیلی به راحتی عبور نمیکنیم؟ ساراماگو میخواهد بگوید که مردمی با چنین مشخصات و عملکردهایی، ولو در هر کجای تاریخ که باشند، کور هستند.
کوری سفید
ساراماگو تمام شناختاش را از سیاست، اقتصاد، اخلاق، مذهب و دین و انتقادات اجتماعیاش را به زبان بسیار رمزآلود و سمبولیک در دو رمان کوری و بینایی که یک تضاد زیبا را نیز به وجود آورده توضیح میدهد. کوری سفید یک سمبول است چرا که ما در جهان عینی کوری سفید نداریم و تمام کورها جهان را تاریک میبینند، نه روشن چون دریای شیر!. این کوری سفید میتواند سمبول غافلبودن انسانها باشد که نمیتوانند و یا شعور درک پیرامون خویش را آنطوری که باید ندارند؛ به این معنی که عقل دارند ولی عقلانیت نه، به آن میماند که انسان باشی ولی با انسانیت تو را کاری نباشد و یا هم انسان امروزی خواسته این مشخصات انسانی خویش را قصداً یا سهواً فراموش کند. ساراماگو دقیقاً روی این مورد انگشت میگذارد و میخواهد اینها را به یاد انسان امروزی بیاندازد و انسان امروزی را نقد کند. اجتماع و جامعه و تکنولوژیای که همه چیز را در خود منحل ساخته، همه و همه را نقد کند و به یاد انسان بیاورد که تو زندگی بربریت را گذراندهای! ولی هنوز همان خلق و خوی در تو نمرده و زنده است. هنوز میتوانی و در وجودت این ژن وجود دارد که به آن برگردی و زندگی کنی؛ پس چشمها را شستوشو بده و کوشش کن دوباره به بربریت برنگردی. البته این بدان معنی نیست که ساراماگو مخالف واقعیتهای ملموس و عینی تکنولوژی و تأثیرات مثبت آن در جهات مختلف بر زندگی بشر است، بل میخواهد در کنار آن عقلانیت و انسانیت نیز فراموش نشود و برای انسان ملاک قرار گیرد؛ تا فراموش نشود و به آن نیز پرداخته شود. خانم دکتر، از دید ساراماگو همان انسان کاملی است که تمام انسانها را به وسیلهی فضیلت و کمال انسانیای که دارد، رهبری میکند و در این راه سختیهای بسیار زیادی را متقبل میشود تا همه را از زندگی فلاکتبار نجات دهد. همچنان کوری سفید میتواند استعاره از روشنبودن حقیقت زندگی و کوری ما در برابر آن باشد؛ چنانچه این موضوع را در اخیر داستان بسیار واضح به نمایش میگذارد. خانم دکتر از شوهرش میپرسد:
– چراما کور شدیم؟
– نمیدانم، شاید روزی بفهمیم.
– میخواهی عقیدهی مرا بدانی؟
– بله، بگو!
– فکر نمیکنم ما کور شدیم. فکر میکنم ما کور هستیم، کور اما بینا. کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند.
این جملات نسبتاً پایانی کتاب، ناگهان خواننده را بر جا میخکوب میکند و تنها سر نخی را از کوری سفید بهدست می آورد که مقصد نویسنده، کوریِ بهلحاظ فزیکی مطرح بحث نبوده و نیست، بلکه تمام اتفاقات جنبهی واقعی به خود میگیرد. گویا این افراد کور نبوده اند بلکه با دو چشمی که میتوانسته همه چیز را جز حقیقت ببیند، جامعه را به گند و لجنزار کشانده اند.
از نظر وی جوامعی که در مقابل انسانیت و حقیقت چشم میپوشند، در خور فضایی اند که در کوری برایشان نمایش داده است که این خود مقدمهای بر رمان بینایی است. ساراماگو مکانیزم کورشدن افراد را بسیار ماهرانه و رئالیستیک جلوه میدهد. در ابتدای داستان با مردی روبهرو میشویم که بدون دلیل در پشت اشارههای ترافیکی ناگهان بیناییاش را از دست میدهد و کور میشود و بعد از آن دزد اتومبیل. افراد اجزای اجتنابناپذیر هر جامعه اند و خواهی نخواهی با هم ارتباطاتی میداشته باشند؛ لذا بدیهی است که این ارتباطات تأثیرات قابلملاحظهای بر افراد جامعه خواهند گذاشت؛ چنانچه دیدیم، اشخاص داستان به اثر داشتن ارتباط با همدیگر است که دچارمعضل کوری میگردند. از آنجایی که این نوع کوری برای اولین بار است که مشاهده میشود هیچگونه تداوی آن نیز مشخص نیست. تنها راه پیشگیری آن در انزوابردن و قرنطینهکردن افراد آلوده است. – فکر میکنم این شب و روزها تمام جوامع بشری مفاهیم قرنطینه و انزوا و اپیدمی و مسریبودن برخی امراض را که از سبب بهوجودآمدن ویروس کرونا پدید آمده بیشتر از هر وقت دیگر درک کنند. – بهترین گزینه نیز همین است که باید افراد آلوده را جهت جلوگیری از سرایت مرض به افراد سالم، قرنطینه نمود، اما این عملشان کارگر واقع نمیشود و پاندمی آهسته آهسته و بنابر مدیریت ناسالم تبدیل به یک فاجعه میگردد، فاجعهی انسانی به تمام معنی.
قرنطینه
من که اکنون به عنوان شاهد عینی حاضر در صحنهام و دارم با چشم سر میبینم که وقتی کرونا وارد کشور و شهر ما شد، با وجود اینکه از ماهها قبل انتظار آن میرفت که به کشور ما برسد، دولتمردان ما حتی برای یک روز، برنامهای را برای جلوگیری و یا میکانیزم درانزواکشاندن مردم نداشتند و ندارند. بهحاشیهکشیدن شهر، نیازمند تدابیری است که از قبل باید سنجیده میشد که متأسفانه کسی به آن توجه نکرده است. فکر میکنند تنها راه نجات مردم بیروننشدن از خانههایشان است و اصلاً متوجه تبعات و بحرانهای دیگری که میتواند از سبب در انزوا رفتن مردم و شهر در جامعه رخ دهد، نیستند یا خبر دارند اما آنقدر ناتوان اند که نمیتوانند بر آن تدبیری بسنجند. محرومیت و گرسنهگی تعداد زیادی از مردم برای آنها دیدنی و یا شنیدنی نیست. این عدم آگاهی مسئوولین که مردم با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند و نداشتن هیچ برنامهی منظم و مدونی برای رفع نیازمندیهای اولیهی آنها، خود زمینهساز عواقب ناگوار بعدی خواهد بود؛ عین مشکلاتی که در رمان کوری برای مردم رقم خورد. ساراماگو در این رمان داد میزند که صدایتان را بلند کنید و حقتان را مطالبه کنید و کسانی را که به خفت تن میدهند در مقابل، سخت نکوهش میکند و آنها را کور خطاب میکند. او میخواهد مردم در مقابل میلیتاریسم و سکتاریزم بایستند و از اینجا گرایشاش به آنارکوسندیکالیسم نیز به نوعی مشخص میشود. زندگی در قرنطینه آبستن حوادث هولناکی است که خواننده به چالشی محتوم و ناگزیر فرا خوانده میشود.هر چه تعداد کورها در بخشها زیادتر میشود، فسادها و آلودگیها و خشونتها بیشتر میشود. در قرنطینه همه از صبح تا شب فقط مشغول سیرکردن شکم خود بودند و برای زندهماندن تن به هر خفتی میدهند. قرنطینه را یک تعداد اوباش اداره میکنند. اینجا قرنطینه سمبول حکومت و حاکمان آن است.
حکومت
هشدار: این بخش داستان را لو میدهد!
ناحکومت و حاکمان شهر ژوزه ساراماگو، تمام شهرها و کشورها، شما ببینید این اوباش غذای همهی کوران را تصاحب نموده در بدل غذا، از آنها پول، زیورات و سایر لوازمی را مطالبه میکنند که با ارزش باشد و به این هم اکتفا نمیکنند و از تمام بخشها میخواهند تا زنهایشان را در اختیار آنها بگذارند. این اوباش یک راهنمای حرفهای دارند و او کسی نیست جز یک کور مادرزاد. مصداق کورهای مادرزاد در جامعهی من و شما زیاد اند. نمیخواهم به آنها بپردازم فقط کافی است کمی واقعبینانه به قضایا نگاه شود، خودبهخود چهرهها در مقابلمان آشکار میشوند. چنین کسی، با توجه به این که زمان زیادی از کوری او میگذرد، در استفاده از سایر حواس خود مهارت فراوانی کسب کرده است. یعنی چنین فردی کورتر از دیگران است. به این سبب داناتر از دیگران نیز است.
اگر به این موضوع از حیث نمادین هم توجه کنیم باید بگوئیم در جامعهای که ارزشها به شکل وارونه حاکم میشوند؛ کسانی که بیشترین فاصله را با ارزشهای واقعی دارند سرآمد خواهند بود. چهقدر این رمان تداعیگر کشور کوران از ولز است آنهایی که کور اند، سایر حواسشان فوقالعاده کار میکند، جایی که بینایی مفهومی ندارد، اگر بینایی نیز با آنها قصد همزیستی نماید یا باید تمام قوانین کورها را مو به مو بپذیرد و از بینایی حرفی نزند یا باید کور شود تا بینایی برای او نیز یک مفهوم واهی گردد. بههر حال تنشهای بهمیانآمده در قرنطینه نشان میدهد که بسیاری از انسانها تحت شرایط خاص مقید به اخلاق اند. شرایطی که چه بسا در آنها نقش اخلاق محافظت از خود است. نه امری که باید آن را باور داشت. به همین سبب آنان با تغییر شرایط و منافع، اخلاق را زیر پا میگذارند. خانم دکتر با وجود آنکه پیرامونش را به وضاحت میبیند باز هم تن به خفت میدهد و خود را تسلیم مرد اوباش میکند.
ساراماگو میخواهد تا خواننده به این نتیجه برسد که عملکرد افراد در موقعیت معنی میشود و هیچ ملاکی ازقبلتعیینشده برای قضاوت وجود ندارد. ساراماگو تقابلهای زیبایی را نیز در داستان بکار میبرد: این که برای بهدستآوردن بینایی باید آنرا از دست بدهی، برای بهدستآوردن آزادی باید آنرا به رهن بگذاری.
خانم دکتر یک بار تسلیم میشود و برای اینکه از این شر، تمام کوران را خلاص کند، گلوی سردستهی اوباش را میبرد و وی را غرق خون میسازد؛ یعنی در برابر بیعدالتی یک بار مدارا میکند و صدا بلند نمیکند و بار دیگر حقاش را با ریختن خون مرد اوباش به دست میآورد؛ که این البته بعدها مجدداً برایش دردسرساز میشود و به عنوان کسی که علیه حکومت شوریده تحت پیگرد قرار میگیرد و بهشکل بسیار فجیع از بین برده میشود.

image credit: social media
نقش روسپیگری با نقش مادری که در شخصیت “دختری که عینک دودی داشت” پیچیدگی خاصی به آن میدهد یعنی در فطرت زن مهربانی و پاکی نهفته است به این اساس دختری که عینک دودی داشت با پیرمردی که چشمبند سیاه داشت ازدواج میکند؛ تا خانواده تشکیل دهد. پلیدی و اخلاق نیک، که هر دو در سرشت انسان نهفته است. مردی که اول کور شد و مردی که موترش را سرقت میکند هر دو در صحنهی فکر و عمل به نمایش گذاشته میشوند. از یک سو مردی که اول کور شده بود به مردی که وی راکمک میکرد اعتماد نکرد و گفت شاید از خانهاش چیزی را سرقت کند و مردی که او را کمک کرده بود از نابینایی مردی که اول کور شده بود، سوءاستفاده کرده موترش را به سرقت میبرد، که خواننده از آن بهبعد وی را به صفت دزد اتومبیل میشناسد. این نمایش گویا و جاندار در ابتدای داستان نمادی از حکومت و رعیت است که حاکمان بر مردم بیاعتماد اند و ضربهای را که معمولاً از آدرس رعیت میخورند، ریشه در بیاعتمادی خودشان دارد، که در رمان بینایی وضاحت بیشتری پیدا میکند. دزد اتومبیل پس از کشمکشهای درونی اخلاق و پلیدی بالاخره تن به پلیدی داده و موتر را میدزدد و بعداً از این عملکرد خویش پشیمان میشود. دزد اتومبیل اولین قربانی زندگی در قرنطینه است که بالای دختری که عینک دودی داشت تجاوز میکند و زخمی میشود و بعداً نیز توسط سربازان به قتل میرسد. متن کتاب:
«وجدان اخلاقی است که این همه مردمان بیفکر از آن پیروی نمیکنند و عدهی بیشتری آن را زیر پا میگذارند. چیزی است که وجود دارد و همیشه وجود داشته، اختراع فلاسفهی عهد دقیانوس، یعنی دورانی نیست که روح بشر جز یک قضیهی مبهم نبود.»
کوری نقطهی عطفی برای بشر و تکنولوژی و توجه بیشازحد مردم جهان به آن است. طوری که اغلب انسانیت را به باد فراموشی سپرده اند. نویسنده با ایجاد فضای رئالیستی عجز و ناتوانی انسان را مانند پتکی بر سر او میکوبد و به یادش میآورد که تنها عقل و انسانیت است که میتواند جهان را از سکوت سنگین مرگبار نجات داده به آن حیات تازه ببخشد. جامعهی شهر پیشرفتهای با همهی امکانات ناگهان به بربریت باز میگردد و کل ساختار زندگی جمعی به انحطاط کشیده میشود. کوری یک روایت اخلاقی مدرن است که ساراماگو در آن به دنبال یک ناجی میگردد تا انسانها را به اصالتشان پیوند دهد و از نظر نویسنده تنها انسانیت است که میتواند باعث اعتلای آن شود نه تکنولوژی و نه هیچ چیز دیگر.
خانم دکتر
اینجا خانم دکتر چشم بینای دریای شیر است، کسی که میتواند حقیقت را به وضوح ببیند. او نماد عقل، انسانیت و شرافت است. هرچند دید مضاعفی که کوری به وی میدهد بیشتر از همه گریبان خودش را میگیرد. گویی این نماد عقلانیت و انسانیت بلای جانش شده، که محکوم به دیدن تمام رنجها و مصیبتهای انسان است. او به وضوح اوج فضاحت جامعه را در تمام سطوح و ابعادش میبیند و این بینایی به سرحدی آزارش میدهد و چنان وی را در عمق جنهم پستیها فرو میبرد که آرزو میکند کاش او نیز مانند دیگران کور شود. با آنهم خسته نمیشود و به مبارزهی خویش به عنوان یک قهرمان ادامه میدهد. او ادعای پادشاهی بر کوران را ندارد بل میخواهد تا ایشان را کمک کند تا ببینند و پیرامونشان را درک نمایند. وقتی قرنطینه ایجاد میشود این داستان را بیش از پیش خواندنیتر میکند. نویسنده فضای قرنطینه، اتفاقات و حوادثی که در آن اتفاق میافتد و برخورد نگهبانان همه و همه را به شکل بسیار استادانه و ماهرانه ترسیم میکند و قرنطینه و نابسامانیهایی که در آن رخ میدهد و ارزشهایی که در آن زیر پا گذاشته میشود، آیینهی تمامنمای جامعه میداند. جامعهای که در خودکامهگی و بحرانهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی غرق است. وقتی فلاکت به اوج خود میرسد و کورها دستهدسته در شهر راه میروند و وحشت میآفرینند، خانم دکتر وارد کلیسا میشود و متوجه میشود که چشم تمام مجسمههایی که در کلیسا موجود است یا با دستمال سفید یا با قلممویی سفید شده اند. ابتدا فکر میکند دچار توهم شده باشد اما نه، واقعیت همین بود. چشم تمام قدیسین بسته بود. خانم دکتر پس از دیدن مجسمهها رو به دکتر کرده میگوید:
– اگر به تو بگویم در مقابلم چه میبینم، باورت نمیشود. در همهی نقاشیهای کلیسا چشمها پوشیده است.
– چهقدر عجیب، علتش را نمیدانم.
– منم همینطور…
– شاید کار کشیش محل باشد. شاید فکر کرده اگر کورها نمیتوانند تصاویر را ببینند، تصاویر هم نباید کورها را ببینند.
این دیالوگ مبین دو موضوع است: یکی این که مردمان مذهبی جهان را از چشم مقدسین میبینند. حال اگر مقدسین خود چیزی را نبینند و کور باشند، مردم راهی را به حقیقت نخواهند داشت. یعنی چیزهایی که قرار است باعث هدایتشان شود، بیشتر گمراهشان کرده است. تفسیر اشتباه برخی علما از دین میتواند موجب انسداد باب معرفتبخشی ادیان به انسانها باشد و دیگر اینکه انسانهایی که چشمشان را بر روی معنویات و مقدسات بسته اند، مقدسات و معنویات نیز بر آنها چشم میبندند. چشمها آئینهی درون انسان اند.
همه بینا میشوند!
هشدار: این بخش پایان داستان را لو میدهد!
باران نماد پاکی و پاککنندهگی است. نماد حیات دوباره، باران میبارد و همه، نجاست را در زیر باران از خود دور میکنند تا اینکه بینا میشوند. کوری مظهر رنج و فلاکت برای بشر است. تا روزی که قدرت و توان بینایی در شما است کوشش کنید حق دیگران را تلف نکنید، چرا که در زمان کوری قادر به تشخیص حق و حقوق خود و دیگران نیستید. تا چشم دارید و میتوانید ماحول را ببینید آنرا پاک نگه دارید، چون تنها کورها هستند که نمیتوانند پاکی و ناپاکی را تشخیص دهند. از این رمان میتوان به تعداد خطوط آن پیام گرفت و بیناتر شد.