نویسنده: ذکی آذربان
فیلم اتاق وحشت را دیده اید؟ اگر دیده باشید، میدانید که من میخواهم از چه بحث کنم. فیلم، دنیای مادر و دختری تنها و شکننده را به تصویر میکشد که در اتاقی هزارتو و وحشتآفرین و پرخطر گیر افتاده اند که توسط دوربینها و چشمهای زیادی زیرنظر قرار داشته و کنترول میشوند. در بیرون از این اتاق دزدانی دست به کار اند که زندگی و امنیت این مادر و دختر را تهدید میکنند و هر آن ممکن است به داخل این اتاق رسوخ کرده و هر بلای ممکنی را بر سر آنها بیاورند. تمام فیلم با همین وحشت حاکم سپری میشود و شما هر لحظه انتظار دارید اتفاقی بیافتد و بلایی بر سر این مادر و دختر بیاید.
حالا یک لحظه خود را بهجای آن دو موجود نگونبخت بگذارید و تصور کنید که چه فشار و استرسی به شما وارد میشود. اصلاً یک لحظه تصور کنید جهانی که در آن زندگی میکنید، همان اتاق وحشت دیوید فینچر، یکی از سیاهترین کارگردانان تاریخ سینما است. در این داستان پر از خطر و بدبختی و اضطراب و پریشانی چه بر سرتان خواهد آمد؟ یا چهقدر ممکن است از لذات گاه و بیگاهی که سر راهتان قرار میگیرد، بهرهمند شوید؟
تقریباً میتوان گفت که فضای حاکم بر تمام فیلمهای فینچر، همینگونه است. شما در نبردی دایمی با محیط پیرامون خود بهسر میبرید و پایان داستان رستگاری شما نه که صرفاً یک تسلیم بلاشرط به قواعد و قوانین یا هم پذیرفتن وضعیت موجود است. تنها در باشگاه مشتزنی است که فینچر با دیدگاهی آرمانگرایانه و چپ فیلم را با فروریختن کاخهای ظلم طبقاتی به پایان میرساند که آن هم البته چند سال بعد با فرویختن برجهای مرکز تجارت جهانی تحقق پیدا کرد اما فروریختن برجهای دوقلو باعث پدیدآمدن شکل مدرنی از بربریت در جهان گشت که فکر کنم خود فینچر را نیز متعجب ساخت.
اما چرا جهان فینچر چنین جهان تیره و تاری است و چرا باید در این نبرد دایمی، تقلا کرد؟
در تصویری که این کارگردان از محیط پیرامونش خلق میکند و به نظر من بسیار نیز منطبق با واقعیت موجود جهان است، انسانها ناگزیر از پیروی قواعدی بزرگتر هستند که بسیار خشن و ظالم اند. به این معنی که مهم نیست شما در چه موقعیت و شرایطی زندگی میکنید و چهاندازه تلاش به خرج داده اید تا دنیا را بر وفق مرادتان در آورید، همیشه مسائلی هست که شما را پریشان سازد. زندگی صحنۀ مبارزهای بیامان و بدونتوقف است که هرچه به پیش روید، بههمان میزان مشکل برای خودتان خلق میکنید. اگر با هزار نفر مبارزه کنید، همانقدر مشکل دارید که با یک نفر و هر دو وضعیت شما را به یک اندازه درگیر و پریشان میسازند و این اساساً ربطی به ظرفیت و توانایی شما ندارد بلکه نظام حاکم بر رفتار و محیط انسانی بهگونهای است که همیشه شما را با مشکلات و دشواریهایی که در لبۀ پرتگاه نگه میدارند، قرار میدهد.
در فیلم «دختر گمشده» همه قربانی اند و همه جانی و مجرم. شوهری که خیانت میکند، همسری که جنایت میکند، خواهری که کمک میکند، پدر و مادری که صداقت میکنند، وکیلی که تجارت میکند و بالآخره هرکسی که نقشی دارد، با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند که وقتی ما خود را بهجای آنها قرار میدهیم نسبت به آنها حس ترحم و همدردی به ما دست میدهد تا تنفر و انزجار. فشار محیط به اندازهای است که کمر همه را خم میکند و ما اگر خود را بهجای هر کدام از شخصیتها قرار دهیم، به همان اندازه به آنها حق میدهیم و فیلم قصد دارد تا همین مسأله را باز نماید که همه در این رینگ وحشت و ترس، مشتزنانی هستیم که بهمجردی که غفلت کردیم، بازنده خواهیم شد. بااینحال هیچکدام از ما نباید در عمل ترحمی از خود نشان دهیم چرا که دیگران نیز این کار را نمیکنند و آنهایی که میکنند، آن را صرفاً وسیلهای در جهت رسیدن به مقصد و هدف خاصی میبینند.
شاید همانگونه که در بالا اشاره رفت فیلم «باشگاه مشتزنی» میتوانست راهکاری به فینچر ارائه دهد اگر اتفاقات بعد بر طبق نتیجهگیریهای فیلم اتفاق میافتاد اما اینگونه نشد و فیلمهای بعدی فینچر نیز دیگر هرگز آنچنان نتیجهگیریای نداشت. در «دختری با تتوی اژدها» فیلم ظاهراً پایان خوشی دارد چون قضیهای که به دست کارآگاهان فیلم سپرده شده، به خوبی حل میشود و قربانی و مجرم از هم تفکیک شده و به سزا و پاداش اعمالشان میرسند اما آیا کسی هست که بتواند ادعا کند که این پایان او را خشنود و راضی ساخته است؟ من هرگز این ادعا را نمیکنم و معتقدم تنها نتیجهگیری منطقی فیلم بازنمایی و تفسیر همین زشتی حاکم بر رفتار انسان و تنهایی او در جهان مدرن است.
شاید بدیل دیگری که همیشه راهکاری از فینچر در فیلمهایش بوده، همان تصمیمی است که «ایمی» یک لحظه گرفت ولی اجراء نکرد. اگر میخواهی زندگی کنی باید در این چرخۀ بینهایت از ترس و وحشت و دروغ و نفرت بمانی و مبارزه کنی، اگر هم نخواستی ماشه را بکش و شلیک کن که این تنها راه نجات از این هزارتوی فاجعه است؛ به قول حافظ:
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیافزود
زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت