غم‌زدگی در نوشتار فارسی؛ تاریخ سرکوب «من»

Share on facebook
Share on twitter

نویسنده: علی‌نجات غلامی

نیم‌نگاهی پدیدارشناسانه

پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان

(نظامی)

بر بختک زمانی می‌توانی چیره شوی که نام واقعی‌اش را صدا بزنی

(مارتین بوبر)

چند روز پیش نقشه‌ای از جهان به دستم رسید که کشورها را به آن‌چه معروف بودند نام‌گذاری کرده بود و ایران را به «فرار مغزها»!

برای ما در نگاه نخست این پدیده به جمهوری اسلامی ربط می‌یابد که البته پربی‌راه نیست. روشن است که در دهه‌های اخیر چه تعداد از اهالی فرهنگ و علم کوچ کردند. تنها تعداد اندکی ماندند که آن‌ها هم شاید شاملووار «پای» رفتن نداشتند.

با این‌حال، می‌خواهم این‌جا بگویم که این پدیده‌ای جدید نیست و بسیار تاریخ‌مند است. اگر منابع درجه‌دوم را کنار بگذاریم و به منبع درجه‌یک رجوع کنیم در متن گاثاها که دوردست‌ترین متن ایرانی است چند جمله می‌بینیم:

«او را خشنود نساخت چاکر فرومایۀ کوی، در گذر زمستان، آن زرتشت سپیتمان را، آن‌چنان که او را بفرمود آمدن، بازداشت؛ آن هنگامی که چارپایان‌اش به‌سوی وی رفتند و از سرما لرزان (بودند)». (گاثاها، یسناهات ۵۱، ۱۲، ترجمۀ ابراهیم پورداوود)

و

«به‌کدام زمین روی آورم؟ به‌کجا روی نموده بروم؟ از آزاده‌گان و پیشوایان دورم دارند. برزی‌گران مرا خشنود نمی‌کنند و نه آن فرمان‌روایان دروغ‌پرستِ کشور» (گاثاها،یسناهات ۴۶، ۱)

این جملات نشان می‌دهند که زرتشت خانه را ترک کرده یا دست‌کم قصد داشته است که خانه را ترک گوید. آن هم نه به معنای سادۀ کلمه، بلکه به خاطر اندیشه‌ای بدیل، به خاطر ترورشخصیت‌شدن و به دلیل فقر و فلاکت حاصل از تحقیرها و کینه‌ها و حسادت‌ها. زرتشت می‌رود تا کشور خودش را بسازد؛ با آرزویی محال و شیرینی یک خیال. مصائب چه کسی تلخ‌تراست؟ آن‌کس که صلیب‌اش را بر دوش دارد یا آن‌کس که وطن‌اش‌را؟! اگرچه مسیح خود در غم زرتشت شریک بود که به روایتی می‌گفت: هیچ پیغمبری تحقیر نشد الا در وطن خویش. ایرانیان وطن خود را هزاران سال است که بر دوش می‌کشند و صرفاً جمهوری اسلامی تکرار بی‌تفاوت همیشه‌هاست.

شاید گفته شود این خصیصۀ خاص ایرانیان نیست. قطعاً این‌جا بحثی از ذات نیست که بگوئیم این ذاتی ایرانیان است. این یک تقرر تاریخی و نحوه‌ای خاص از جهان‌مندی است که در ایرانیان از هزاره‌های دور تا کنون قوام یافته است و در این افتتاحِ معاصرِ «افق-جهان»، چنین به شدت خود را نشان داده که امروز نام ایران با «فرار مغزها» مترادف شده است.

شاید این بختک را زمانی می‌توانیم شکست دهیم که به قول بوبر بتوانیم نام واقعی‌اش را صدا بزنیم. فرار مغزها، نام مستعاری است بر امری پایه‌ای‌تر. نام‌اش دقیقاً چیست؟ بیائید کلماتی دیگر را امتحان کنیم. شاید به نام‌اش رسیدیم.

«غم‌زدگی» شاید واژۀ مناسبی باشد. ما وقتی به نظامی می‌رسیم علت غم زرتشت که صرفاً در اقدامی به‌ نام کوچ نمایان می‌شود، بسیار عمقی‌تر بیان می‌شود.

ز هر کشور که برخیزد چراغی / دهندش روغنی از هر ایاغی
 ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور / ز باد سردش افشانند کافور
به شکر زهر می‌باید چشیدن / پس هر نکته دشنامی شنیدن
من از دامن چو دریا ریخته در / گریبانم زسنگ طعنه‌ها پر
دهان خلق شیرین اززبانم / چو زهر قاتل از تلخی دهانم
نگه‌دارم به چندین اوستادی / چراغی را درین طوفان بادی

واکنش نظامی به این وضعیت در ابیات زیر نمایان می‌شود. یک غم‌زدگی اساسی که حس‌اش‌ برای ما سخت آشناست. گونه‌ای خستگیِ غربت‌زده:

رقیب منا خیز و در پیش کن / تو شو نیز و اندیشۀ خویش کن
ز تشویق خاطر جدا کن مرا / به اندیشۀ خود رها کن مرا
ندارم سر گفت‌وگوی کسی / مرا گفت‌وگو هست با خود بسی
گر آید خریداری از دوردست / که با کان گوهر شود هم‌نشست
تماشای گنج نظامی کند / به بزم سخن شادکامی کند
بگو خواجۀ خانه در خانه نیست / اگر هست محتاج بیگانه نیست
خطا گفتم ای پی‌ خجسته رقیب / که شد دشمنی با غریبان غریب
در ما به روی کسی درمبند / که دربستن در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دریا نهاد / در ما چو دریا بباید گشاد
در خانه بگشای و آبی بزن / چو مه خیمه‌ای بر خرابی بزن
رها کن که آیند جویندگان / ببینند در شاه گویندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم / ز گیله به گیلان شتاب آورم
بسا کس که آید خریدار من / نیابد رهی سوی دیدار من
مگر نقشی از کلک صورت‌گری / نگارنده بینند بر دفتری

در ابیات فوق بیت کلیدی‌ای وجود دارد: «که فردا چو رخ در نقاب آورم / ز گیله به گیلان شتاب آورم». آیا این بیت دارد تلویحاً حکایت از یک اتفاق مهم می‌کند؟ چرا نظامی دارد می‌گوید جسدش به «گیلان» برگردد؟ چرا «غریب»!؟ آیا دارد می‌گوید مگر نعش‌ام را بگردانید؟! اگر چنین است این چه خشمی است که مبدأ و مقصد سفری تلخ را درهم می‌کوبد؟:

«گنجه گره کرد گریبان من / بی‌گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام / گنجه کدام است؟! نظامی کدام؟!!»

و:

«نروید گیاهی ز مازندران / که صد نوک زوبین نبینی در آن»

به ابیات زیر بنگرید، چرا نظامی چنین بی‌رحمانه بر ملک پدری و مادری (فارس و کرد) تسخر می‌زند و از دیگرسو، از ترکی نیز می‌گریزد؟ و تنها آرزوی ملک عِراقی را دارد که ظاهراً هرگز در آن نبوده است. تو گویی عراق وطنی است که نظامی بر دوش می‌کشد.

«ز ری تا دهستان و خوارزم و چند / نوندی نبینی به جز لور کند
به خاری و خزری و گیلی و کرد / به نان‌باره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز / یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران / که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند / که آوازۀ فضل از او شد بلند»

و:

«در زیور پارسی و تازی / این کهنه‌عروس را طرازی
دانی که من آن سخن‌شناسم / کابیات نو از کهن شناسم
بنگر که ز حقۀ تفکر / در مرسلۀ که می‌کشی در؟
ترکی صفت وفای ما نیست / ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید / او را سخن بلند باید»

به این ابیات خوب که می‌نگرید تاریخ یک آوارگی، تاریخ یک دل‌شکسته‌گی فوران می‌کند. عبارات زیر از عمر خیام امتداد غمی جان‌کاه را از زرتشت تا نظامی نمایان می‌سازند:

«زیرا گرفتار روزگاری هستیم که از اهل علم فقط عدۀ اندکی مبتلا به هزاران رنج و محنت باقی مانده که پیوسته در اندیشۀ آن اند که غفلت‌های زمان را سود جسته به تحقیق در علم و استوارکردن آن بپردازند. و بیشترعالم‌نمایان زمان ما حق را جامۀ باطل می‌پوشند و گامی از حد خودنمایی و تظاهر به دانایی فراتر نمی‌نهند. و آن‌چه را هم می‌دانند جز در راه اغراض مادی به کار نمی‌ببندند و اگر ببینند کسی جستن حقیقت و برگزیدن راستی را وجه همت خود ساخته و در ترک دروغ و خودنمایی و مکر و حیله جهد و سعی دارد، او را خوار می‌شمرند و تمسخر می‌کنند.» (از مقدمۀ علم جبر)

این‌جا عبارت «سود جستن از غفلت‌های زمان» شاید وجهی تازه برای تفسیر رباعیاتی چنین دل‌زده از عالمِ آدم را به ما نشان می‌دهند. چرا عالمِ مال‌زادۀ مآل‌اندیشِ آدم این‌قدر در نگاه خیام ناجدی است و با این‌حال، این چه رازی است که خیامی که تا این حد باور به پوچی چنین عالمی دارد، اما برای پیش‌بردن قدمی در مسیر دانش چنین جان می‌کند و مترصد فرصتی است که مثلاً سیاست‌مداران به هم مشغول شوند و او در این غفلت دو خط بر دانش بشری بیافزاید؟ در ابیات فوق از نظامی نیز دیدیم در عین آن دل‌مردگی پشیمان شد و به دوست‌اش گفت نه در را نبند تا دست‌کم شاید کسی آمد و عکسی بر گوری دید.

این مسألۀ متفکری ایرانی است. این دروطن‌خویش‌غریب، که به‌قول راسل «داستان زندگی بوعلی به افسانه‌ها شبیه است، صبح در خراسان، ظهر در اصفهان و شب در همدان». این چه نوع آوارگی است که هر لحظه هم‌هنگام دل از عالم می‌برد و در عین دل‌بریدگی عاشقانه برای جهان می‌نویسد. این حلقۀ آوارگی چیست که نقطۀ پایان‌اش همان آغازش است:

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد

این رفت و برگشت‌ها چیست؟ اساساً چرا خرم آن‌روز کزین منزل ویران بروم؟ آیا همین است:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت
که گناه دگران برتو نخواهند نوشت

این عیب‌جویی‌ها، این پسِ هر نکته دشنامی شنیدن‌ها، این تمسخر عالم‌نمایان زمان و این چاکران فرومایه بر همۀ دروازه‌ها، چرا هستند به‌جای این‌که نباشند؟ شاید از این روست که در دستگاه اخلاقی پایه‌ای ما ایرانیان «من» اساساً مجرمانه است. غیراخلاقی است. شرم‌آوراست. مشرکانه است. شاید از این منظرگاه بتوان  رد این‌همه من‌زدایی را در نوشتار فارسی گرفت. این‌همه هراس غول‌آساترین نویسندگان پارسی از این‌که منی را در کار باقی بگذارند، از وحشت طعنه‌ها بوده است، در جهانی که هر ناپخته‌ای می‌تواند به تیغ اخلاقیات من‌ات را درهم بکوبد. شعار خودت را بشناسِ سقراطی، باید رندانه جای‌اش را به «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز» دهد و در لفافه‌های عرفانی رنگ‌آمیزی شود و یا «من گمان می‌برم پس هستمِ» دکارتی، فروتنانه جایگزین‌اش این کلام سعدی باشد: «کس دید چو من ضعیف هرگز / کز هستی خویش در گمانم؟!». تردیدی نیست که در وجه خویش، این می‌تواند در قرن‌های بعدی خود از راه‌گشایان فهم «تو» باشد و همین بسا قوت ادب فارسی است که «دیگری» را یک‌دلانه درک می‌کند و می‌تواند مولوی‌وار بگوید «من توام ور تو نیم یار شب و روز توام»، اما در نوشتار فارسی می‌توان در این من‌زدایی جدای از حکمت‌اش هراسی و شرمی از این همه توبیخ را نیز دید که این سخت ویران‌گر بوده است. مبادا چیزی بگویم گمان برند که خود را بزرگ پنداشته‌ام؟! گاه دیوانه‌وار نعره‌ای می‌زنند و از منی بزرگ دم می‌زنند اما چونان شهابی ناگهان می‌گذرد و در شب فرو می‌میرد:

«سخن گفتن به که ختم است؟ می‌دانی و می‌پرسی؟
فلک را بین که می‌گوید: به خاقانی! به خاقانی!»

یا:

«بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی»

«من‌ام آن‌که سروشِ از همه بزرگ‌ترت را بیاری، خواهم خواند» (زرتشت، گاثاها، یسناهات، ۳۳، ۵، ترجمۀ ابراهیم پورداوود).

«من آنم که چون جام گیرم به دست / ببینم در آن آئینه هرچه هست»

اما همه سعدی‌وار در نهایت بازهم شرمی گریبان‌شان را می‌فشارد:

«گه گه خیال در سرم آید که این منم؟!
ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری!
بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل
با کف موسی چه زند سحر سامری؟»

کم‌اند دلاورانی که بی‌تعارف هم‌چون روزبهان می‌گویند:

«از که می‌ترسی؟ جز تو کس نیست!
“سبحانی” گوی ما را “انالحق” بس نیست»

و بسیار اند مولوی‌هایی که اگرچه لحظه‌ای سر زیر می‌کنند و می‌گویند:

«هین مرا بگذار این بگزیده دار
 تا رسن‌بازی کنم منصوروار»

اما نهایتاً باز شرم‌زده می‌شوند و انالحق را من‌زدایانه می‌خوانند که این انکار من است. و دست به دامان شمسی می‌شوند که «همه من اوست!»

و این تضاد بنیادین تفکر ایرانی است. از من می‌گریزد به سوی تو که این عشق است و ورای خرد و در عین حال از من گریزان است از دست تو و این شرم است و بی‌خردی.

در این ملک، هرگاه که منی مسؤولانه در مقام اول‌شخص مفرد، به سخن درآمد، «هر گاوگندچاله‌دهانی آتش‌فشان خشمی شد». در این وضعیت بود که چاپلوسان سیاس با سلاح فروتنی حلاج‌ها را بر دار کردند و سهروردی‌ها را در آتش و بوعلی‌ها را بی‌خانمان. و بدتر از آن قلم‌ها را محتاط کردند که «اویی» در پس هر گفته‌ای علم کنند. افعال جملات در اوراق علمی از معلوم به مجهول گرائید و ضمیرمن از صحفات رسالات گم گشت. جوانان کم‌رو و کم‌نگر و دل‌بلرز، حول پیران جاهل و شیخان گمراه معرکه‌های مرید و مرادی برپا کردند، و ما را نیز به رندی افسانه کردند. صعب است که پیران خیمه‌برخراب‌زدۀ امروز پندی چنین دهند:

«چنین گفت رستم فرامرز را / که مشکن دل و بشکن البرز را!»

(نظامی)

روان‌شناسان و اخلاقیون گزمه‌های چماق‌به‌دستی شدند که مبادا منی نیمه‌شب در میدان شهر فریاد بزند:

اورنگ کو، گل‌چهر کو، نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داد تمامی می‌زنم

تا به جرم منیت و نارسیسم شرم‌سارش کنند. هر جا که می‌نگری هر نام مدرنی هم که بر خود گذارده باشند اعم از مارکسیست، فمنیست، روان‌کاو و لبیرالیست و غیره وغیره نهایتاً آن‌چه چونان نقد می‌گویند به روان‌شناسی و اخلاق مؤلف می‌گراید که منیت و نارسیسم‌اش را رسوا کنند. جنگ انگ و برچسب‌زنی که همه در نهایت ختم می‌شوند، بازسازی همان قصه‌های دور است، ولو با الفاظ مدرن. پسِ هر نکته دشنامی شنیدن است. بازی همیشه‌گی عالم‌نمایان است.

دیگر سخن‌ات را کسی نقد نمی‌کند. حب و بغض شخصی در لعاب اخلاق و روان‌شناسی با لحن دل‌نشین و عامه‌پسندانه خون‌ات را بر کلمات‌ات می‌ریزد.

و تو آواره می‌شوی. وطن‌ات را بر دوش می‌گیری و جویای شهری می‌شوی که قدرت را بدانند. اما هر انسانی با کل جهانی که در آن من شده است، منی است که هست. بی‌جهان‌ات به جهانی دیگر بروی دیگر من نیستی.

این بازی نوشتار فارسی است که دیگر بس است.

پس چاره چیست؟

چاره این است: بی‌شرمی

من همین‌جا هستم. در ساحت شناختن، پیش از ظهور خدا و جهان و انسان، من بودم و پس از آن‌ها نیز خواهم بود، در مقام ادراک محض، مسؤولیت مطلق.

بودم آن روز من از طائفۀ دُردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکستان

این یعنی:

مگوی آن‌چه دانای پیشینه گفت
که در دُر نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه‌گیر
که از بازگفتن بود ناگزیر
در این پیشه چون پیشوای نوی
کهن‌پیشه‌گان را مکن پیروی

(نظامی)

به اشتراک بگذارید

Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on email

نوشته‌های مشابه