حامد منصوری
هشدار! این متن داستان کتاب را برملا میکند.
مدتها است که در دام این کتاب گیر ماندهام؛ «بیگانه»ی آلبر کامو.
سالها قبل و بار اولی که کتاب را خواندم، به نظرم آمد که داستان بسیار سادهای است و همهی آن را فهمیدهام؛ شخصی مرتکب جنایتی میشود و بعد از آن به زندان میرود و دادگاه و باقی ماجرا. روایت کتاب به همین سادگی است ولی مدتی بعد فکر کردم چهطور ممکن است چنین موضوع سادهای منظور یکی از فاخرترین آثار «آلبر کامو»، از مشاهیر فلسفه و ادبیات قرن بیستم باشد. این بود که گشتم دنبال ترجمهی «جلال آل احمد» از این کتاب و شروع کردم به خواندن آن (چون ارتباط خوبی با قلم او برقرار میکنم) و همزمان به خواندن افکار و زندگی آلبر کامو نیز پرداختم. با هرباری که کتاب را میخواندم، سؤالات بیشتری برایم پیشآمد میکرد. بهعبارتی هرچه بیشتر خواندم، به نظرم آمد که بیشتر نمیفهمم و هنوز بعد از هفت، هشت بار خواندن و گوشدادن به آن، سؤالات زیادی در پستوی ذهنم باقی مانده است.
مورسو (شخصیت اصلی داستان) موجودی بیروح است و به ماشینی میماند که انگار طبق کدهای دستوری که برایش تعریف شده است، راه میرود و عمل میکند. رویدادها برایش خالی از هرگونه رنگ و لعاب است.
انگار همهچیز برایش «پوچ» مینماید. این موضوع از رفتار او در تشییع جنازهی مادرش و در جایی از داستان که مرد عرب را به قتل میرساند، به خوبی مشاهده میشود.
روایت دادگاه مورسو و روبرو شدن با افرادی که معلوم میشود بیشتر بهخاطر «بیروح»بودن او علیه او شهادت میدهند و نه بهخاطر «حقیقت»، او را با واقعیت زندگیاش آشنا میکند.
در جایی خودش متوجه میشود که انگار همهی این اتفاقات در بیرون از وجود او در حال افتادن است. انگار دیگران در بارهی مرگ و زندگی او تصمیم میگیرند بدون اینکه ببینند او چه حرفی برای گفتن دارد. خودش را کاملاً از این گود خارج احساس میکند.
وقتی مورسو روزها و ماهها در زندان است میبینیم که چهگونه مفهوم زمان را کامو به چالش میکشد. تا جایی که وقتی مورسو از نگهبان میپرسد چه مدت او در اینجا بوده و نگهبان میگوید: «بیشتر از پنجاه ماه!» او تعجب نمیکند. انگار همهی آن مدت طولانی برای او مثل یک روز گذشته است. او در جایی از کتاب میگوید: «اگر فقط یک روز خوب زندگی کرده باشی به اندازهی کافی خاطره خواهی داشت که اگر بقیهی عمرت را در زندان سپری کنی هم حوصلهات سر نرود.» این جمله هنوز که هنوز است برای من سؤالبرانگیز است و جای تفسیر دارد. منظور او از یک روز زندگیکردن چیست؟ مفهوم «زندگی خوب» در نظر او چه میتواند باشد که یک روز آن برای یکعمر خاطرهسازی کافی است؟ انسان بیروح و پوچی مثل مورسو این «زندگی خوب» را چهطور تجربه کرده است؟ این تناقضی آشکار نیست؟
او متهم به قتل است ولی او تاوان چیز دیگری در زندگیاش را میپردازد و در واقع همه برعلیه او بهخاطر چیز دیگری شهادت میدهند؛ او بیتفاوت و بیاحساس است. برای همین او باید محکوم شود.
این اثر خاکهی افکار آلبرکامو و مقدمهای بر «فلسفهی پوچی» است که بعداً آن را منتشر کرد.
خواندن این رمان بدون درک ابتدایی از فلسفه (و بهویژه اگزیستانسیالیزم) و آشنایی با افکار آلبرکامو برایتان ساده و خالی از عمق بهنظر خواهد رسید، همانطور که بار اول برای من فریبنده بود.